خط های موازی...
برای کدامین گناه نکرده است که خاک تنم پذیرای پیچک هایت نیست ؟
آنها برای بی گناهیت نقشه کشیده اند
و من تاوان می دهم...
چرا که گفته اند بی گناهی خود گناهی نا بخشودنی ست...
و ما به هم نمی رسیم برای نشکاندن خط های موازی بینمان...
چقدر ساده ایم و فریب خورده
در عصر شکستن چرا تابع قانون شدیم ؟؟
کاش مرواریدم را نشانت می دادم کاش آنرا لمس میکردی
تا بهانه ای نمی شد برای آنان که می گویند : چشمهایت در حد درکش نیست
و دستانت لیاقت لمس کردنش را ندارد...
کاش می شد به همه بفهمانم نگاه هایت دنیایی رازند و دستانت
پلی برای حیات...
روزی خواهد رسید که جاودان است
روزی خواهد رسید که ما برای نشکاندن خط ها هزاران بار در خود می شکنیم
می شکنیم و به هم می رسیم.....
بعضي وقتها آدم خسته ميشه از اينکه توي روز ، بايد اونجوري باشه که ديگران ميخوان ، که بهش گير ندن ، به خاطر اونها بخنده ، به خاطر اونها خودش رو ناراحت نشون بده ؛ کاش اونهايي که اين انتظارا رو ازش دارن براش مهم بودن ، اون موقع لااقل بدون اينکه خسته بشه از اين وضع اين کار رو ميکرد ... ولي وقتي آدم افتاده باشه بين يه سري نارفيق - که فقط تا وقتي لازمت دارن باهات مي مونن - دلش ميگيره و وقتي که ديگه شب ميشه ... خودش مي مونه و خودش ... ديگه کسي باقي نمي مونه که آدم بخواد به خاطرش فرد ديگه اي باشه ... تو بعضي از اين مواقع ، ميشه که عزيزترين کس آدم ، عشق آدم ، پيشش نباشه ، که آدم حرفاشو بهش بزنه و خالي بشه ؛ تو اين جور وقتا بهترين کار اينه که آدم پناه بياره به خونه اي که شايد کوچيک و ناپايدار ، ولي خودش براي خودش ساخته ... اين وضع منه ... وقتي دلم ميگيره ، هميشه سعي ميکنم با کسي که از ته دلم دوستش دارم و واسم تو دنيا دومي نداره درد دل کنم ؛ ولي وقتايي که اون نيست ، نميشه نشست و به ديوار گفت ... لااقل ميشه اينجا نوشت ... که شايد يه رهگذري هم بياد و بخونه و بره ... که شايد شنيده بشه حرفي که اگه تو سينه بمونه آدم رو ميخوره ...