فریاد سکوت
اینبار سکوت لبهایم شکسته خواهد شد...
سکوتم را هزاران بار فریاد خواهم کرد...
در کوچه های سرد پاییز چنان ترانه سرایی خواهم کرد
شب را چنان به وجد خواهم آورد که روزنه پنجره ای بی امید نماند...
آواز خواهم خواند تا تکرار ثانیه ها تکرار احساس دروغین نباشد
آوازم لالایی خواهد بود برای تقدس بخشیدن به رؤیاها
رؤیایی که زندگی پوچ را در هم خواهد شکست...
آری فریاد خواهم زد که سکوت قلبم شکسته نخواهد شد
سکوت قلبم شکسته می شود وقتی در خویشتن خداییم گم شوم...
.
.
. به خود خواهم آموخت که هرکسي ارزش ماندن در قلب مرا ندارد.
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و سوم آبان ۱۳۸۹ ساعت 2:16 توسط هديه
|
بعضي وقتها آدم خسته ميشه از اينکه توي روز ، بايد اونجوري باشه که ديگران ميخوان ، که بهش گير ندن ، به خاطر اونها بخنده ، به خاطر اونها خودش رو ناراحت نشون بده ؛ کاش اونهايي که اين انتظارا رو ازش دارن براش مهم بودن ، اون موقع لااقل بدون اينکه خسته بشه از اين وضع اين کار رو ميکرد ... ولي وقتي آدم افتاده باشه بين يه سري نارفيق - که فقط تا وقتي لازمت دارن باهات مي مونن - دلش ميگيره و وقتي که ديگه شب ميشه ... خودش مي مونه و خودش ... ديگه کسي باقي نمي مونه که آدم بخواد به خاطرش فرد ديگه اي باشه ... تو بعضي از اين مواقع ، ميشه که عزيزترين کس آدم ، عشق آدم ، پيشش نباشه ، که آدم حرفاشو بهش بزنه و خالي بشه ؛ تو اين جور وقتا بهترين کار اينه که آدم پناه بياره به خونه اي که شايد کوچيک و ناپايدار ، ولي خودش براي خودش ساخته ... اين وضع منه ... وقتي دلم ميگيره ، هميشه سعي ميکنم با کسي که از ته دلم دوستش دارم و واسم تو دنيا دومي نداره درد دل کنم ؛ ولي وقتايي که اون نيست ، نميشه نشست و به ديوار گفت ... لااقل ميشه اينجا نوشت ... که شايد يه رهگذري هم بياد و بخونه و بره ... که شايد شنيده بشه حرفي که اگه تو سينه بمونه آدم رو ميخوره ...