روزگار
روزگار همچنان می گذرد تازیانه اش را بر اندامم هنوز احساس میکنم
سنگینی بارش شانه هایم را خرد کرده
هر ثانیه صدای شکسته شدن استخوان هایم را می شنوم
سکوت میکنم و دم نمی آورم شاید رازیست در این زندگی که من قادر به درک آن نیستم
امید هایم از پس هم یک به یک به تلی از خاکستر تبدیل می شوند
باز دل سوخته من به دنبال روزنه ایست برای امید دوباره
هر روز با این آرزو بر می خیزیم و هر شب آرزوی سوخته ام را دلم دفن می کنم
وای از آن روز می ترسم
می ترسم از آن روز که در قبرستان دلم جایی برای دفن خاکستر آرزوهایم نباشد
نمی دانم دیگر آن روز چه باید کرد ؟؟؟؟؟
+ نوشته شده در پنجشنبه یکم دی ۱۳۹۰ ساعت 19:56 توسط هديه
|
بعضي وقتها آدم خسته ميشه از اينکه توي روز ، بايد اونجوري باشه که ديگران ميخوان ، که بهش گير ندن ، به خاطر اونها بخنده ، به خاطر اونها خودش رو ناراحت نشون بده ؛ کاش اونهايي که اين انتظارا رو ازش دارن براش مهم بودن ، اون موقع لااقل بدون اينکه خسته بشه از اين وضع اين کار رو ميکرد ... ولي وقتي آدم افتاده باشه بين يه سري نارفيق - که فقط تا وقتي لازمت دارن باهات مي مونن - دلش ميگيره و وقتي که ديگه شب ميشه ... خودش مي مونه و خودش ... ديگه کسي باقي نمي مونه که آدم بخواد به خاطرش فرد ديگه اي باشه ... تو بعضي از اين مواقع ، ميشه که عزيزترين کس آدم ، عشق آدم ، پيشش نباشه ، که آدم حرفاشو بهش بزنه و خالي بشه ؛ تو اين جور وقتا بهترين کار اينه که آدم پناه بياره به خونه اي که شايد کوچيک و ناپايدار ، ولي خودش براي خودش ساخته ... اين وضع منه ... وقتي دلم ميگيره ، هميشه سعي ميکنم با کسي که از ته دلم دوستش دارم و واسم تو دنيا دومي نداره درد دل کنم ؛ ولي وقتايي که اون نيست ، نميشه نشست و به ديوار گفت ... لااقل ميشه اينجا نوشت ... که شايد يه رهگذري هم بياد و بخونه و بره ... که شايد شنيده بشه حرفي که اگه تو سينه بمونه آدم رو ميخوره ...