نوروز است
عید است ، نوروز زایش ، سالگرد بهار
طبیعت مرده باز زنده گشته
و من هنوز زنده ام در حسرت مرگ
یخ کوهستان ها آب گشته اند
اما قلب من هر روز سردتر می شود
همه خوشحالند پس چرا من غمگین ترینم
کاش در آتش چهارشنبه سوری می سوختم
تا به سال جدید نرسم و خجالت نکشم
از این که من هنوز بهاری نشده ام
راست می گویند زمستان می رود
و سیاهی اش به ذغال می ماند
چه کنم که بی تو ای عشق یارای بهاری گشتنم نیست
نوروز، عید باستانی و ۸۸ ، سال عشق را به شما عزیزان تبریک می گویم
بمانید تا ابد پاینده ، ما در کنارتانیم








بعضي وقتها آدم خسته ميشه از اينکه توي روز ، بايد اونجوري باشه که ديگران ميخوان ، که بهش گير ندن ، به خاطر اونها بخنده ، به خاطر اونها خودش رو ناراحت نشون بده ؛ کاش اونهايي که اين انتظارا رو ازش دارن براش مهم بودن ، اون موقع لااقل بدون اينکه خسته بشه از اين وضع اين کار رو ميکرد ... ولي وقتي آدم افتاده باشه بين يه سري نارفيق - که فقط تا وقتي لازمت دارن باهات مي مونن - دلش ميگيره و وقتي که ديگه شب ميشه ... خودش مي مونه و خودش ... ديگه کسي باقي نمي مونه که آدم بخواد به خاطرش فرد ديگه اي باشه ... تو بعضي از اين مواقع ، ميشه که عزيزترين کس آدم ، عشق آدم ، پيشش نباشه ، که آدم حرفاشو بهش بزنه و خالي بشه ؛ تو اين جور وقتا بهترين کار اينه که آدم پناه بياره به خونه اي که شايد کوچيک و ناپايدار ، ولي خودش براي خودش ساخته ... اين وضع منه ... وقتي دلم ميگيره ، هميشه سعي ميکنم با کسي که از ته دلم دوستش دارم و واسم تو دنيا دومي نداره درد دل کنم ؛ ولي وقتايي که اون نيست ، نميشه نشست و به ديوار گفت ... لااقل ميشه اينجا نوشت ... که شايد يه رهگذري هم بياد و بخونه و بره ... که شايد شنيده بشه حرفي که اگه تو سينه بمونه آدم رو ميخوره ...